من در کوچه باغ کتاب...

دنیاییست ها، دنیای کتاب!

من در کوچه باغ کتاب...

دنیاییست ها، دنیای کتاب!

من در کوچه باغ کتاب...

"به گمانم یکی از بدترین
و پر خسارت ترین تنبلی ها،
تنبلی در مطالعه ی کتاب است..."
.
.
.
آقا اجازه؟!
به گمان ما هم همین طور!

۲ مطلب با موضوع «یک عاشقانه ی آرام» ثبت شده است

۲۴
دی

+و یاد..."یاد انسان را بیمار می کند." و خادم درمانده ی گذشته ها ، نه مسافر همیشه مسافر بودن...

+هیچ تعهدی، جز به وجدانت مسپار...


+اگر عشق از کنش های روزمره و دهش و گیرش های زندگی معمولی جدا شود، بی شک، "نان، نیروی شگفت رسالت را مغلوب خواهد کرد"نباید نباید نباید بگذاریم که دوست داشتن سر سختانه و استوار و با معنی به چیزی صرفا احساسی تبدیل شود

.

+و هرگز به چنین برداشتی از کتاب نیندیشیده ام...دیواری میان انسان و واقعیت!تو زندی را خوانده ای، لمس نکرده ای، تو تنها زندگی را ورق زده ای و بر آن حاشیه نوشته ای...


+عاشق تکدی نمی کند....عاشق حقارت روح را تحمل نمی کند....عاشق تن به اعتباد نمی دهد...عاشق سرشاراست از سلامت روح و ایمان...عاشق زمزمه می کند، فریاد نمی کشد...


+ عاشق روزها و شبهای هفته و ماه و سال را به حال خویش رها نمی کند...عاشق شبیه نمی سازد...

عاشق دمادم چیزی را نو می کند، چیزی حتی بسیار بسیار کوچک را...


+عشق اوج خواستن است، خواستن، اوج اقتدار اراده...عادت باز داشت کار کرد اندیشه است. هرگز چیزی به اندازه ی عادت نفرت انگیز نبوده است. مارکس را اگر گهگاه محترم داشته ام بیزارم از این که گفته است"روزی خواهد رسید که انسان همه ی کارهایش را به عادت خواهد کرد" خودکارانه زیستن پایان انسانی زیستن است.

عادت هر روز صبح زود بر خواستن، درست سر ساعت سر دقیقه سلامی به عادت نه از راه ارادت، چای به عادت

به جای پس انداز کردن حرف های قدیمی، حرف های نو تدارک ببین!


 +بعضی ها را دیده ام که از وقت کم شکایت می کنند، انها می گویند: حیف که نمی رسیم، گرفتاریم. وقت نداریم، عقبیم..."اینها واقعا بیمار خیال بافی های کاهلانه ی خود هستند. وقت علی الاصول بسیار بیش از نیاز انسان است.کا وقت بی مصرف مانده ی بوی نا گرفته ی بسیاری در کیسه های مان داریم. وقتی که تباه می کنیم، می سوزانیم، به بطالت می گذرانیم....

بسیاری از ما می توانییم،پنج برابر ، ده برابر ، یا بیش برابر آنچه کار می کنیم، کار کنیم، یاد بگیریم، بیافرینیم، تغییر دهیم. انسان شهری عجیب در بیکارگی و بطالت فرو رفته است...


 

۲۰
دی

+ عشق دل مضطرب نمی خواهد، قرار و آرام بگیر، محبوب خوب آذری من! آرام بگیر!

+عشق، یعنی پویش ناب دائمی...به سراغ خستگان روح نمی آید،خسته دل نباش محبوب خوب آذری من...!

+خداوند خدا، پیش از آنکه انسان را بیافریند عشق را آفرید، چرا که می دانست انسان بدون عشق درد روح را ادراک نخواهد کرد و بدون درد روح بخشی از خداوند خدا را در خویشتن خویش نخواهد داشت...

+روز سوم تو به زانو در آمده بودی. عشق رحم ندارد و تو عاشق شده بودی...تو می نشستی کنار آتش و فقط به من نگاه می کردی. من سر فرو افکندم تا نتوانی آن چشمان سیاه سیاه را تصرف کنی...وتو شب روز دوم گریان گفتی: قلبم را که دزدیدی، دست کم نگاهت را ندزد! بگذار در این دریای سیاه  قایق این گیلک آرام پارو زنان بگردد!

+عشق فقط رشد روح می خواهد.این را باری به تو گفته ام...

+بانوی من! بسیاری از نخستین ها توهم است.نخستین روز نخستین ساعت نخستین نگاه نخستین کلمات عاشقانه...

یاد، عین واقعه نیست.تخیل آن است با وهم آن.

یاد فریبمان می دهد.حتی عکس ها راست نمی گویند.حتی عکس ها...

چیزی بیش از یاد، بیش از عکس، بیش از نامه های عاشقانه، بیش از تمام نخستین ها عشق را زنده نگه می دارد: جاری کردن عشق، سیلان دائمی آن، در گذشته ها به دنبال آن لحظه های ناب گشتن آشکارا به معنای ان است که آن لحظه ها اینک وجود ندارند...

 

                                                                                                                        (یک عاشقانه ی آرام _ نادر ابراهیمی )