من در کوچه باغ کتاب...

دنیاییست ها، دنیای کتاب!

من در کوچه باغ کتاب...

دنیاییست ها، دنیای کتاب!

من در کوچه باغ کتاب...

"به گمانم یکی از بدترین
و پر خسارت ترین تنبلی ها،
تنبلی در مطالعه ی کتاب است..."
.
.
.
آقا اجازه؟!
به گمان ما هم همین طور!

عصرانه های کوه

يكشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۵ ب.ظ

دیشب مجموعه شعر های کوتاه مرتضی دلاوری پاریزی را خواندم،در کتاب "عصرانه های کوه"...

بعضی از آن ها که بیشتر دوستشان داشته ام را نوشته ام در ادامه ی مطلب.



شوق دیدار، نیمه جانم کرد...

تکیه کن بر تا ابد به من، نهراس..

سروها ایستاده می میرند..

*****

مبتلا شدم به خنده های کودکانه ات...

اشک های عاشقانه تیله های بازی ات شدند،

گاه فکر می کنم: خوب می شدم اگر

اگر...

اگر...

ندیده بودمت!

*****

دیشب نود دقیقه پی دل دویده ام،

نایی نمانده تا بزنم زیر گریه ات...

ای عشق!

در هزاره ی سوم چه می کنی؟!!

*****

انگار...

تب کرده ای دوباره که من سرفه میکنم!

*****

چیزی است در نگاه تو ، در های های من...

*****

تنهایی ام غرور که را خدشه دار کرد؟!!

آه ای نمازهای فرادا...!

*****

از صنوبرم مپرس!

عقل من به عشق ، قد نمی دهد...

*****

داغیم و کلافه ایم از تابستان، اما...

پرونده ی عشق، "بستنی" نیست!

*****

من در آغوش موج سرگردان...

*****

در دل شب و کویر...

در میان فتنه های آخر الزمان...

جمعه ها،

چه قدر استخوان سبک کنند،

"کوه های صاحب الزمان"...

*****

در اوج وصل، باز پریشانی،

دلتنگ می شوی و نمی دانی،

این وصله ها به عشق نمی چسبد!

*****

تا قله راهی نیست...

زخمی تر ار آنم که برگردم!

*****

دارم به گیسویت دخیلی تازه می بندم...

*****

پیش کلامش کوه وا می داد،

پشت نگاهش رود جاری بود،

یعنی که از دیدار آخر باز می گشت...

*****

هی چشم مالیدیم، مالیدیم، مالیدیم...

اما ندیدیم...

بعد از تو کاریکاتوری از عدل را حتی!

*****

شاید که جور دیگری می شد،

چشم تو را می دید اگر آقا محمدخان!

*****

بیزار از جنگ آمدی آرام...

چیزی درونم داشت، مفقود الاثر می شد!

*****

یا زندگی یا مرگ، چیزی میان این دو حالت نیست...

چیزی به جز حالی که من دارم!

*****

همین که می دانم، کسی شبیه تو نیست،

چه قدر دلهره آور تر از نبودن توست!

*****

و تذهیب کردند تنهایم را...

حروفی که از بیخ گوش تو برگشت خوردند...

*****

دلم چوب شوری است،

"میان وعده" ی کودکان درونت!

*****

و دینی به گردن ندارم،

مگر دست هایت!

*****

و گاهی همین تکه کاغذ،

خدایی ترین اختراع زمین است...

بلیتی که برگشت دارد!

*****

برده ام از یاد،

آبرنگ چشم هایش را...

*****

از این همه اما و ای کاش،

مغرور تر باش!

دیوانگی آداب دارد...

*****

اگر روبه راهم، اگر جان به لب،

اگر صبحگاهم، اگر نیمه شب...

*****

تا عشق طراح است،

پیراهن پاره از مد نمی افتد!

*****

کلنگی بیاور...

مرمت کن این روح فرسوده ام را!

*****

غرور تو را دوست دارم،

عبور تو را هم،

از این لاشه ی نیم خورده،

"پلنگانه" بگذر!

*****

تویی که معتقدی زندگی فقط بازی است،

درست بازی کن!
*****

طبیعت قدم می زند در نگاهت...

*****

تیر،

شرمگین آب،

شرحه شرحه تا گلوی استخوانی ات رسید...

سال هاست،

ما به لهجه ی تو بغض می کنیم!

*****

  • ریحان

شعر

نظرات  (۱)

خیلی زیبایند...


و دینی به گردن ندارم مگر دستهایت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی