داستان از این قرار است که ما یک روز دیدیم دلمان برای عمرمان و جوانی مان که نمی سوزد،به کنار، این کتاب های زبان بسته اما چه گناهی کرده اند که هر کدامشان را روزی با هزار شور و شوق از مسکن مالوفشان خریداری کرده ایم و بعضا سال های سال است زندانی این کتابخانه ی فلزی اند و دیدار دست و روی خاک آلودشان شده مایه ی آزار و رنجوری این دل کتاب دوست و اما بی برنامه!
القصه اینچنین مدتی درگیرشان بودیم تا حرف های اینجا بهانه داد دستمان و دیدیم نمی شود نشست و دست روی دست گذاشت، آمدیم و لیستشان کردیم که راحت تر دستمان بیاید چند تایشان را خوانده ایم و چند تا نخوانده ایم و کدام ها ارزش دوباره خوانی دارند و کدام را باید انداخت دور و کدام ها در اولویت خوانش اند و کدام را باید به دوستان هم توصیه کرد و کدام را اگر دستشان دید به زور از دستشان کشید و از هر یک چه قدر یادمان مانده و خلاصه...
قرار است به مرور این کتاب ها از کتابخانه منتقل شوند روی میز و بعد هم داخل چمدان!
قرار است مطالعات پراکنده و گاه گاهی ام تا به امروز، به یاری خداوند نظم و ترتیبی درست و حسابی بگیرند.
تا جایی که بتوانم سعی می کنم مطالعاتم را با یادداشت برداری همراه کنم، این تنبلی و بد قلقی این دکمه ها اگر بگذارد!
کلید واژه ها و گاهی هم جمله های مهم را با رنگ قرمز مشخص می کنم، صرفا برای راحتی جست و جو در آینده .
تداوم این تصمیم خطیر هم بستگی به میزان تداوم اراده و عزم ما و وقایع ممکن الوقوع و البته لطف خداوند دارد...
باشد که فردای قیامت از شفاعت این کتاب ها هم که بهره مند نشدیم، لعن و نفرینشان لااقل گریبانمان را نگیرد...!
و من الله توفیق...
_ریحان_